به گزارش خبرنگار ایکنا، خدیجه میرشکار، متولد سال 1337 در شهر بستان دشت آزادگان، از توابع استان خوزستان، است. او در هفتم مهرماه، سال 59، یعنی تنها چند روز بعد از شروع جنگ تحمیلی، اسیر شد و دو سال بسیار سخت را در زندانهای دولت بعثی عراق سپری کرد. میرشکار اولین زن اسیر ایرانی است که با جراحات بسیار دوران اسارت را گذراند. آنچه را از نظر میگذرانید، حاصل گفتوگوی ما با وی است.
چگونه اسیر شدید؟
اوایل جنگ سال 59 بود که منطقه سوسنگرد در محاصره قرار گرفت و شهر خالی از سکنه بود. به همین دلیل من به همراه همسرم حبیب، که فرمانده سپاه دشت آزادگان بود، ناچار شدیم خانه و کاشانه خود را رها کنیم و از شهر خارج شویم. حبیب برای آنکه مقداری مهمات به خط مقدم برساند، پشت همان ماشینی را که قرار بود مرا از شهر خارج کند پر از مهمات کرد و زمانی که از منطقه دور شدیم، نیروهای عراقی رسیدند و ما را گلولهباران کردند و هر دوی ما زخمی شدیم. ماشین خاموش شد و عراقیها با احتیاط جلو آمدند و ما را از ماشین بیرون آوردند. وقتی تسلیحات را در ماشین دیدند، وحشت کردند و با فریاد میگفتند: «یک زن نظامی!» با اسلحه آنها را تهدید کردم که اگر نزدیک بیایند، آنها را خواهم کشت. خون زیادی از من رفته بود و توان حرکت نداشتم. اسلحه را از دستانم قاپیدند. فریاد زدم که سلاحی ندارم تا تن به بازرسی بدنی ندهم و خوشبختانه مرا بازرسی نکردند. هر دوی ما غرق در خون بودیم و ناباورانه یکدیگر را نگاه میکردیم. توان سخن گفتن نداشتیم. هر دوی ما را به داخل آمبولانس منتقل کردند و از روی همان پلی که خودشان ساخته بودند، به سمت عراق بردند. بعد از نماز صبح بود که حبیب چشمهایش را بست. فکر میکردم از خستگی زیاد خوابش برده یا اینکه به خاطر خونریزی بیهوش شده است؛ غافل از اینکه او به یاران شهیدش پیوست. سپس ما را از هم جدا کردند و دیگر خبری از پیکر همسرم نداشتم. مرا به بیمارستان جمهوری شهر العماره عراق بردند تا تحت درمان قرار بگیرم. پانزده روز در بیمارستان بستری بودم و تحت عمل جراحی و مداوا قرار گرفتم. سپس مرا برای چهار ماه به زندان استخبارات عراق بردند. از مهر تا دیماه در این زندان بودم. بیستم دی مرا به اردوگاه موصل منتقل کردند که 1500 اسیر مرد ایرانی و 18 اسیر زن در آنجا بودند.
دوران اسارتتان چگونه بود؟
حدود ۲۰ روز در بیمارستان العماره بودم و بعد از آن مرا با یک ماشین نظامی به بغداد منتقل کردند. به من گفتند تو نظامی هستی و نمیتوانیم تو را در کنار بقیه ایرانیهای اسیر قرار دهیم. باید فعلاً در انفرادی باشی. مرا به استخبارات بردند و بعد از چند روز، به زندان انفرادی منتقل شدم. سه پتوی سربازی به من دادند. اتاق خیلی کوچک بود. از همان پتوها به عنوان زیرانداز، روانداز و بالشت استفاده کردم. به آنها گفتم برای چه من باید اینجا باشم؟ سربازها میگفتند: به ما دستور دادهاند و باید اطاعت کنیم. حدود سه ماه آنجا بودم. در اتاقی که یک پنجره کوچک داشت که هر ۲۴ ساعت یکبار از آنجا برایم غذا میآوردند. دو نفر از سربازان شیعه بودند و خبر اسارت مهندس تندگویان، وزیر نفت، را آنها به من دادند و گفتند که او را همراه با معاونان و همراهانش اسیر کردهاند. بعد از مدتی نیز گفتند تندگویان بر اثر شکنجه شدید عراقیها دچار خونریزی داخلی شده و در بیمارستان بستری است. البته آنها احتمال شهادت او را میدادند. بعد از چند ماه، یک روز که مرا برای بازجویی میبردند در بین راه یک خلبان ایرانی را دیدم. گفت: شما اینجا چه میکنی؟ من هم شرح حال مختصری برایش گفتم. او گفت: مشخصاتت را به من بده تا به صلیب سرخ جهانی بدهم. آنها به امور اسیران رسیدگی میکنند و میتوانند تو را به اردوگاهی بفرستند که ایرانیها هستند، چون شنیدهام در آنجا زنان و دختران ایرانی بین اسرا هستند و اگر نزد آنها بروی، تنها نیستی. راهنماییهای خلبان ایرانی مؤثر واقع شد و بعد از حدود ۴ ماه مرا از انفرادی به اردوگاه موصل بردند. حدود ۱۵۰۰ نفر آنجا بودند که از تمام جبهههای ایران اسیر شده بودند. البته تعداد زیادی از آنها اهل خرمشهر بودند. مردم عادی بودند نه رزمنده و سلاحی نداشتند، اما عراق که به خرمشهر حمله کرده بود تعداد زیادی از خانوادهها را که هنوز از شهر خارج نشده بودند اسیر کرده بود. حدود ۲۰ زن خرمشهری همراه خانوادههایشان اسیر شده بودند. این اسرا را به بصره و از آنجا به اردوگاه آورده بودند. هر آسایشگاه ۱۵۰ نفر ظرفیت داشت که یکی از آنها را به ما دادند تا زنان و دختران در آن اسکان پیدا کنند. حدود یک سال و دو ماه در اردوگاه موصل بودم. بعد از مدتی تعدادی از خانمهای اردوگاه را مبادله کردند و آنها را با همسر و فرزندانشان به ایران فرستادند، اما حدود ۴ یا ۵ نفر ماندند؛ زیرا پسران آنها جوان بودند و میترسیدند اگر به ایران برگردند، پسران آنها به جبهه بروند. بعد از مدتی صلیب سرخ تشخیص داد که من دچار کمخونی شدهام و احتیاج به عمل جراحی دارم و چون تحمل عمل جراحی بدون مراقبت را ندارم، نیاز است در کنار خانوادهام باشد و بنابراین باید مبادله شوم. صلیب سرخ آنها را مجبور کرد تا من و چند زن ایرانی را آزاد کنند و به ایران برگردانند. هواپیمای صلیب سرخ مرا از بغداد به قبرس برد. آنجا سوار هواپیمای دیگری شدیم و همراه نمایندگان صلیب سرخ به ایران بازگشتم.
قطعاً تحمل روزهای اسارت برای زنان سختتر از مردان است از دشواریهای آن دوران برایمان بگویید.
سختیهای اسارت هیچ فرقی برای خانمها و آقایان ندارد و فقط نوع اسارتهایشان با یکدیگر متفاوت است. در زمان اسارت 22 سال بیشتر نداشتم و برخوردشان با من بسیار خشن بود. در زمان اسارت همه چیز برایمان ممنوع بود و حتی داشتن یک خودکار برایمان جرم محسوب میشد. هر 24 ساعت یک وعده غذا برایمان میآوردند که آن هم سرد بود. آب گرم در حمام نبود و آب سرد هم دائماً قطع میشد. زمان بازجوییها را همزمان با نماز خواندنمان میگذاشتند که نتوانیم نماز بخوانیم. من در خانوادهای مذهبی بزرگ شده بودم و رعایت حجاب برایم در اولویت بود. اوایل اسارتم با حجابم مشکل داشتند و همیشه زخم زبان میزدند، اما همیشه مقاومت میکردم که حتماً باید حجاب را رعایت کنم، به خصوص زمانی که در بیمارستان بودم و با دشواریهای بسیاری روبهرو میشدم. زمانی که در اسارت بودم سعی میکردم در مقابل مزدوران بعثی ضعف نشان ندهم و با وجود تمام سختیها و با توکل به خدا شکنجهها را سپری میکردم.
دوران انفرادی احتمالاً از سختترین دورههای اسارتتان بوده است. در زمانهایی که خسته و ناامید میشدید چه میکردید؟
زمانی که در انفرادی بودم، یکی از سربازان شیعه عراقی قرآن کاملی به من هدیه داد. آن زمان در اتاق بدون پنجرهای زندانی بودم. همیشه لامپ مهتابی بالای سرم روشن بود. هر شب مرا برای بازجویی میبردند و شکنجه میکردند. تمام وقتم را در سلول با خواندن قرآن سپری میکردم و همین امر سبب شده بود تا آرامش عجیبی با جسم و روحم عجین شود. حس خاصی که هیچوقت بعد از اسارت آن را تجربه نکردم و زبان از بیان آن ناتوان است. همیشه خداوند را شاکر بودم که قرآن را انیس و مونس تنهاییام در زمان اسارت قرار داد وگرنه نمیدانم چطور میتوانستم آن لحظات تلخ را تک و تنها در سلول کوچکم سر کنم.
از شکنجههایی که در دوران اسارت میشدید، برایمان بگویید؟
شکنجهها دو بخش بود، روحی و جسمی. به سخره گرفتن اعتقادات مربوط به شکنجههای روحی میشد و شکنجه با کابل به هنگام بازجویی هم مربوط به شکنجههای جسمی بود. روزهایی که بیمارستان بودم، نگهبانان خانم زمانی که شهرهایشان بمباران میشد، با کابل به من حمله میکردند و مرا میزدند و میگفتند حیف که کشتن تو ممنوع است، در غیر این صورت با یک تیر خلاصت میکردیم. شکنجهها بسیار سخت بود اما خدا کمکم کرد تا صبور باشم و در برابر این شکنجهها مقاومت کنم.
پس هنوز هم با گذشت این سالها تأثیر دوران اسارت بر روح و روان شما باقی مانده است؟
خانمهای اسیر قطعاً با یک سری مسائل شخصی روبهرو هستند که هرگز در این مورد صحبت نکردهام و حتی در خاطرات و کتابهایم نگفتهام و هیچگاه دوست ندارم آنها را مطرح کنم. حتی دوست ندارم کسی در مورد این مسائل از من سؤال کند چون حتی یادآوریاش برایم عذابآور است.
وقتی مرا به دبیرستان دخترانه دعوت میکنند تا از خاطراتم برای دختران امروز تعریف کنم، احساس میکنم همه آن اتفاقات در حال وقوع است و همه بدنم میلرزد؛ هنوز هم اثرات منفی اسارت بر روح و روان من بافی مانده است و هیچ گاه نمیتوانم کوچکترین مسئله دوران اسارت را فراموش کنم.
از خاطراتمان برایمان بگویید.
پنجره کوچک سلول من روزی یکبار برای یک وعده غذای اندک باز میشد که آن هم چیزی نبود جز برنج و لوبیا. به دلیل آنکه چیزی برای خوردن نداشتم، ناچار بودم همان را بخورم. زمان نماز را هم از تغییر شیفت نگهبانان متوجه میشدم. همچنین بیشتر روزها را روزه میگرفتم. در یکی از همان روزهایی که روزه بودم، نماز ظهرم را خواندم و پنجره باز نشد تا غذایی بیاورند و برای افطارم نگه دارم. بعد از نماز خوابیدم. نگهبانان تغییر کردند و نماز مغرب را خواندم و باز هم خبری از غذا نشد. آنجا چیزی برای خوردن نداشتم، به جز یک حلب پر از آب که برای آب خوردن و وضو گرفتن از آن استفاده میکردم. مشغول خواندن قرآن شدم و یاد حضرت مریم افتادم که خدا برایش از آسمان غذا فرستاد. در همین نجواها با خدا بودم که پنجره باز شد و نگهبان مضطرب یک پاکت گرم را به دستم داد و سریع پنجره را بست. پاکت را که باز کردم، یک وعده غذای کامل به همراه مخلفات در آن بود. تازه در این زمینه به نتیجه رسیدم که خداوند واقعاً روزیرسان است، حتی در شرایط سخت. به دلیل آنکه به خوردن غذای کم عادت کرده بودم، مقداری از غذا را برای سحر نگه داشتم. بعدها آن نگهبان توضیح داد که همیشه از من به عنوان دختر اسیر ایرانی در خانهاش تعریف کرده است و آن شب مادربزرگ سرباز گفته بود که حتی اگر برایت خطر داشته باشد، این وعده غذا را برای آن دختر اسیر ببر. این طور شد که آن نگهبان به هزار زحمت و سختی غذا را برایم آورده بود.
چگونه با نویسنده کتاب نیمه ماه آشنا شدید و خاطراتتان را به رشته تحریر درآوردید؟
در یکی از برنامههای راهیان نوری که در مشهد برگزار شد، با یک گروه از راویان آشنا شدم و در همان شب خاطرهگویی با آقای علیزاده آشنا شدم و رفت و آمد خانوادگی پیدا کردیم و در این رفتوآمدها مطالب را گفتم. گفتنش برایم بسیار سخت بود. البته پیش از این کتاب «اسیر شماره 0339» را حوزه هنری در همان ابتدای ورودم به ایران منتشر کرد، اما هیچ کدامشان خاطرات کامل دوران اسارت نیست و حرفهای ناگفته همچنان باقی است.
پس به نظر شما هنوز ناگفتههای بسیاری از نقش زنان در دوران جنگ در ادبیات دفاع مقدس وجود دارد؟
همه ملت ایران در جنگ شرکت داشتند. مادران، همسران و خواهران نقش پررنگی در جبههها داشتند و اگر دلگرمی رزمندگان به زنان و مادرانشان نبود، مردان نمیتوانستند با آسودگی در جبههها حضور یابند. خانمها از هر فرصتی استفاده میکردند تا در جبههها حضور داشته باشند و کمک کنند. معتقدم باید بیش از اینها به زنان و نقش آنان در دوران جنگ توجه شود. هنوز زنانی هستند که زندگیهایشان کتاب نشده است، در حالی که حرفهای بسیاری دارند و کارهای عجیبی در جبههها انجام دادهاند، اما متأسفانه نامی از آنها نیست. بسیاری از زنان در جبههها بودند که کار کردند و هیچ کس امروز آنها را نمیشناسند. بسیاریها تعجب میکنند که مگر در جنگ هم خانمها بودند؟ حتی از حضور پرستار و پزشک زن در جبههها متعجب میشوند. اینها ضعفهایی است که در ادبیات دفاع مقدس با آنها روبهرو هستیم و هنوز نتوانستهایم به نقش پررنگ زنان در جبههها اشاره کنیم.
به نظر شما هنوز نتوانستهایم در زمینه نقش زنان در دفاع مقدس الگوساز باشیم؟
الگوهای اندکی از زنان به جامعه معرفی کردهایم اما همین تعداد هم خوب است و به آنها افتخار میکنیم. معتقدم باید بیش از اینها کار کنیم و الگوهایی را به جامعه معرفی کنیم تا نقش زنان در دفاع مقدس به خوبی تبیین شود.
پس از ورودتان به ایران چه فعالیتهایی انجام دادید؟
در سالروز آزاد سازی خرمشهر، یعنی سوم خرداد 61 به وطن عزیزم برگشتم و با استقبال خوب اعضای هلال احمر، نماینده نخستوزیر وقت و اعضای سپاه در فرودگاه مهرآباد تهران مواجه شدم. نماینده صلیب سرخ مرا به مسئولان ایرانی تحویل داد و آنها مرا به هتل بردند. سه روز در قرنطینه بودم. هرچه اصرار کردم تا به خانوادهام خبر دهم، اجازه ندادند. در این مدت دکترها مرا معاینه کردند و وضعیت جسمیام را مورد بررسی قرار دادند. افراد مسئول در مورد اردوگاهها و وضعیت اسرای آنجا سؤالات زیادی پرسیدند. از صداوسیما برای فیلمبرداری و مصاحبه با من آمدند. گزارشی که گرفته شد، از اخبار سراسری شبکه یک پخش شد. برادر بزرگم به محض دیدن اخبار و دیدن مصاحبههایم شبانه راهی تهران شد؛ بیآنکه بداند کجا هستم. مادر، برادر و چند نفر دیگر از عزیزانم صبح بعد از پخش خبر، با یک ماشین به تهران آمدند. با پیگیری متوجه شدند از طریق هلال احمر میتوانند محل اسکانم را پیدا کنند. آنها با تلاش فراوان از طریق هلال احمر به هتل محل اقامتم آمدند. زبان از توصیف حس و حال لحظه دیدار قاصر و ناتوان است. پس از ورودم به ایران به دنبال درمان بودم. سپس در حوزه علمیه مشهد ثبتنام کردم و چهار سال در حوزه تحصیل کردم و چند سالی در بسیج، بنیاد شهید و بنیاد جانبازان فعالیتهای فرهنگی انجام دادم. سال 74 مجدداً ازدواج کردم و اکنون دو فرزند دارم.
گفتوگو از زینب رازدشت
انتهای پیام