به گزارش ایکنا از چهارمحال و بختیاری، شهید احمد قاسمیکرانی فرزند دلاور متولد دوم اردیبهشت سال 1369 در روستای کران از توابع شهرستان فارسان همزمان با ولادت رسول اکرم(ص) متولد شد. از آنجایی که استان چهارمحال و بختیاری در سال 94 امکان اعزام نیروهای بسیجی را به سوریه نداشته و از استان اصفهان هم موفق به اعزام نشده بود از طریق استان خوزستان اعلام آمادگی برای اعزام میکند.
وی از طریق گردان فتح شهرستان بهبهان در مهرماه 1394 تمامی آموزشهای رزمی و نظامی را میبیند. پس از تأیید صلاحیت از ردههای امنیتی در تیپ دوم تکاور امام حسن مجتبی(ع) قرار میگیرد. در سحرگاه 25 آبان 94 به تهران و از آنجا به سوریه اعزام میشود. که پس از چند روز مبارزه در اطراف شهر حلب در منطقه عملیاتی زیتان در باز پسگیری روستاهای اطراف لازقیه شانزدهم آذرماه همان سال بر اثر گلوله گروهکهای تکفیری داعش به جناح پهلوی سمت چپ به شهادت میرسد.
خبرنگار ایکنا از چهارمحال و بختیاری، برای شناخت بیشتر این شهید بزرگوار به منزل شخصی ایشان رفته و با مادر و خواهر این شهید گفتوگویی انجام داده که به شرح زیر است.
بیگم قاسمی، مادر شهید قاسمیکرانی بیان کرد: بنده 9 فرزند(شش پسر و سه دختر) دارم که فرزند آخرم در سن 20 سالگی برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت و به درجه شهادت رسید.
ایکنا؛ شما میدانستید که پسرتان به سوریه رفته است؟
ماه محرم بود و احمد تازه در مقطع فوق لیسانس در دانشگاه شیراز قبول شده بود. روز اول برای درس به دانشگاه رفت و فردای آن روز برگشت. همه ما تعجب کردیم. از احمد پرسیدم: مادر مگر دانشگاه نداشتی؟ گفت: نه، برای ترم بعد ثبت نام کردم. دوستم در یک شرکت مهندسی اهواز برایم کار پیدا کرده و الان آمدم تا برای کار به اهواز بروم. با گفتن این جملات احمد، یک دلشوره عجیبی در دلم افتاد مدام به او میگفتم اگه جای خوبی نداری، اگه دوستانت خوب نیستند راضی نیستم بروی، میگفت نه مادر دوست و جای خوبی در اهواز دارم خاطرت جمع باشد.
احمد خداحافظی کرد و به اهواز رفت. منم باور کرده بودم که برای کار رفته. بعد از چند روز با او تماس گرفتم و گفتم: مادرجان کارت خوبه؟ مهندسیت را گرفتی؟ احمد گفت: نه مادر این کار به درد من نمیخورد داریم با بچهها آماده میشویم که برای زائران امام حسین(ع) در مسیر پیادهروی کربلا موکب بزنیم و به زوار خدمترسانی کنیم.
آن دلشوره باز به سراغم آمد و به احمد گفتم نه مادر تنها نرو بیا همه با هم به زیارت امام حسین(ع) میرویم. هرچه اصرار کردم قبول نکرد و گفت نه مادر امسال من میروم و سال بعد دوباره همه با هم میرویم.
من از برنامههای او خبر نداشتم و بعد از شهادتش فهمیدم که جریان را برای برادرش که کارمند نیروی انتظامی بود تعریف کرد و او از همه جریان اطلاع داشت. او میدانست که احمد به شهرستان بهبهان اهواز رفته بود تا دوره آموزشیاش را تکمیل کند نه برای کار در شرکت و حتی میدانست به سوریه اعزام شده نه کربلا.
زمانی که به سوریه رسیده بود با من تماس گرفت و گفت: مادر اینجا موبایلمان آنتن نمیدهد من خودم با شما تماس میگیرم و هر روز با من تماس میگرفت و من میگفتم اگه در موکبها هستی چرا در تلوزیون نمیبینمت؟ میگفت ما پشت صحنه کار میکنیم و بچهها داخل موکب هستند بهخاطر همین شما ما را نمیبینی. میگفتم احمد جان برای 28 صفر حتماً بیا آن روز دیگه همه مسافرا برمیگردن شما هم بیا قول داد که برای 28 صفر بیاید؛ او به قولش عمل کرد و در روز شهادت حضرت رسول(ص) به خاک سپردیمش.
ایکنا؛ در رابطه با خصوصیات اخلاقی پسرتان بیان کنید.
هیچگاه به هیچ کاری نه نمیگفت. حتی اگر در سختترین شرایط سختترین کار را از او میخواستیم بدون معطلی برایمان انجام میداد. همیشه در خدمت اعضای خانواده بود و به همه کمک میکرد.
احمد با قرآن انس و رابطه خوبی داشت. هر شب در منزلمان همه با هم دعا میخواندیم که احمد از همه ما بلندتر میخواند. از بچگی در بسیج و مسجد دو معصوم(ع) شهرکرد فعالیت میکرد. دوستانش بعد از شهادتش میگفتند که در سوریه نیز شبها تا صبح بیدار و مشغول قرآن و دعا خواندن و مدام در حال ذکر گفتن و صحبت کردن با خدا بود.
به شهیدان علاقه خاصی داشت و هر بار که از کنار مزار شهدا رد میشد تا کمر خم میشد و به شهدا و امام سلام میداد. در پایگاه بسیج و مسجد با جوانان محل همیشه به منازل شهدا میرفت.
ایکنا؛ الگوی شهید احمد کدام یک از ائمه بود؟
همیشه آرزو داشت که سرباز امام زمان(عج) شود. در کارهایش دقت میکرد تا کاری را انجام دهد که رضایت امام زمان(عج) در آن باشد.
ایکنا؛ خاطرهایی از شهید که برای ما جوانان الگو باشد برایمان تعریف کنید.
رئیس دانشگاهشان بعد از شهادتش این خاطره را برای ما گفت. او میگفت: ما در دانشگاه نهایتاً 200 نفر را میشناسیم و با آنها دوست هستیم اما شهید احمد با کل دانشگاه رفیق بود. تلاشش این بود که همه دانشجویان را جذب بسیج کند. حتی افرادی که ظاهری مناسب برای بسیجی شدن نداشتند را جذب بسیج میکرد. روزی یکی از همین بچهها را با طرح دوستی جذب کرده بود که این شخص پرونده را برای امضاء به دفتر ما آورد من با جذب او مخالفت کردم. چند دقیقه بعد شهید احمد پرونده دانشجو را محکم روی میز من زد و با فریاد گفت این پرونده را امضاء کنید. چرا مانع جذب بچهها در بسیج میشوید؟
من به او گفتم احمدجان این افراد برای بسیج خوب نیستند. گفت اتفاقاً افرادی مثل شما باعث ناباب شدن این بچهها میشوید اگر اجازه دهید جذب بسیج شوند خودشان اصلاح میشوند. من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم و پرونده را امضاء کردم.
با این صحبتهای رئیس دانشگاه تازه فهمیدم که فرزندم چقدر به فکر بسیج و اسلام بود.
ایکنا؛ روزی فکرش را میکردید که مادر شهید شوید؟
نه به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین بود. همیشه احمد میگفت مادر، من روزی شهید میشوم. اما من میگفتم نه، یک روز من میروم کربلا اونجا شهید میشوم و همه شما فرزند شهید میشوید.
ایکنا؛ این فیض عظیم شهادت هتربیت صحیح شما بوده. او را چگونه تربیت کردید؟
پدر فرزندانم بیشتر در کشور کویت مشغول کار بود و هر سه ماه چند روزی میآمد و باز میرفت و من با این بچهها میماندم. شبهای ماه رمضان همه را برای سحر بیدار میکرد و همه با هم سر سفره مینشستیم و فردا روزه میگرفتیم. بچههای کوچکتر تا ظهر و بقیه هم کامل روزه میگرفتیم.
شب نیز همه را جمع میکردم برای خواندن نماز جماعت به مسجد میرفتیم. با توجه به دستورات ائمه(ع) و خداوند به گونهای تربیتشان کردم که از زمان کودکی تا بهحال با کسی دعوا نکردند و سخن ناسزایی از دهانشان خارج نشده است. البته برای کارهای خیر از اهل محل سبقت میگرفتند.
ایکنا؛ توصیه تربیتی شما به مادران جوان امروز چیست؟
بچههایشان را با دستورات ائمه(ع) و امامان تربیت کنند تا فرزندانشان در هر سنی برای همسالانشان الگو باشند. فرزندان من هم در خانه و هم در بیرون از منزل آرام و بیدردسر بودند زیراکه فقط دستورات ائمه(ع) را گوش میداند و کارهایی که گفته بودند را انجام میداند.
ایکنا؛ یک توصیه نیز به ما جوانان برای دفاع از ولایت فقیه بیان کنید.
ولایت فقیه و مقام معظم رهبری بزرگ ما و جامعه اسلامی است. بر همه ما واجب است که همیشه از ایشان اطاعت کنیم و نگذاریم حتی یک لحظه ایشان تنها بماند. مادران باید فرزندانشان را بهگونهایی تربیت کنند که جانشان را هم فدای ولایت کنند وهمیشه در همه صحنههای نظامی و دفاعی حاضر شوند.
شهید احمد در همه زمینههای جهادی، بسیج و حتی هلال احمر فعالیت میکرد و اولین شهید هلال احمر در استان چهارمحال و بختیاری بود.
ایکنا؛ هرگاه دلتنگ پسرتان میشوید چه میکنید؟
هیچ کاری این دلتنگی ما را کم نمیکند. هرگاه که خیلی دلتنگ میشوم فقط با او صحبت میکنم. از او گلایه میکنم که چرا به من نگفتی به سوریه میروی. در آخر هم میگویم عباس زینبی تو، سرباز زینبی تو، جانباز زینبی تو و با این الفاظ خودم را آرام میکنم.
ایکنا؛ در زندگی و یا در خانه حضور معنویش را احساس میکنید؟
بله، گاهی که موقع نماز شب خواب میمانم احساس میکنم کسی به پایم ضربه میزند بیدار میشوم کسی را نمیبینم. یا گاهی در منزل نشستم صدایش در گوشم میپیچد که میگوید مادر... وقتی اطرافم را نگاه میکنم کسی را پیدا نمیکنم.
ایکنا؛ سخن پایانی شما چیست؟
از همه مردم چهارمحال و بختیاری تشکر میکنم که برای تشییع جنازه پسرم از همه جا آمدند و پسرم را باشکوه به گلزار بردند. البته شهید برای من نبود برای همه مردم است. امیدوارم خداوند به همه مردم اجر و ثوابی بسیار بدهد و پیروزی و سربلندی را برای مملکتم خواستارم.
در ادامه این گزارش گفتوگویی کوتاه در رابطه با جزئیات و نحوه شهدات این شهید با خواهر شهید قاسمی داشتیم. که در ادامه مشاهد میکنید.
ایکنا؛ از نحوه شهادت این شهید برایمان بگویید.
یکی از همرزمان برادرم بعد از شهادتش برایمان تعریف میکرد که در منطقه پلی بوده که چند نفری داوطلب از روی پل رد میشدند که در صورت امن بودن پل کل نیروها رد شوند. در ابتدا تعدادی روی پل رفتیم تا نیمههای راه که رفتیم چند نفری ترسیدند و برگشتند اما فرمانده، دامادش و شهید احمد جزء افرادی بودند که تا آخر شب روی پل ایستادند تا در تاریکی شب مسیر را طی کنند تا در معرض دید تکتیراندازهای دشمن قرار نگیرند. پل را پشت سر گذاشتیم موبایل را با چفیه پوشانیدم که نورش ما را لو ندهد و به دوستان اطلاع دادیم که محل امن است بیایید.
بعد از ارسال پیام به راه ادامه دادیم تا درجایی امن بمانیم که دوستان برسند اما از ساختمانهای اطراف پل ما را دیدند و تکتیراندازها به طرفمان شلیک کردند تیر به احمد خورد و ایشان به فیض شهادت رسیده بود.
ایکنا؛ شما چطور متوجه شهادتش شدید؟
خواهر کوچکترم که آن موقع هنوز مجرد بود در همین خانه با مادرم زندگی میکرد. نیمه شب بود که مادرم از خواب میپرد و هراسان به حیاط میرود. خواهر دنبال او میدود میگوید چی شده؟ مادرم میگوید: صدای بمب آمد. انگار چیزی منفجر شد و در حیاط دنبال صدا میگشت. خواهرم با تلاش بسیاری او را آرام کرده بود. اما بعداً متوجه شدیم که همان لحظه که مادرم از خواب پریده برادرم تیر خورده و مادرم صدایش را در خواب شنیده بود.
برادرم صاحب اختراع ملی برای صرفهجویی از مصرف آب نیز بود. قبل اعزامشان بر روی این اختراع کار کرده بود و همیشه میگفت اگر این دستگاه اختراع شود آب کمتر اسراف شده و به کمک این دستگاه آب از استان اصفهان به استان یزد هم میرسد و مشکل کمآبی برطرف میشود. در سوریه نیز پیگیریهایش ادامه داشت اما دیگر فرصت ثبت اختراعش را پیدا نکرد.
یادآور میشود، این شهید بزرگوار وصیتنامهاش را در سوریه نوشته است که متأسفانه هنوز دفترچه آن به دست خانوادهاش نرسیده است.
گزارش از زینب رحیمی
انتهای پیام