احمد شاملو در جایی نوشته بود شعر یکسره خود زندگی است. قطعاً شاملو با همین عبارت کوتاه هم شعر را خوب تعریف کرده و هم زندگی را بهتر.
به زعم من، شعر تلخ است، همانقدر که شیرین، غمگین است و گاهی شاد، رنگ دارد و پی رنگ، مایه دارد و بن مایه، درست عین همان زندگی که با همه زندگی بودنش گاهی از شعر جا مانده و گاهی دوشادوشش گام برداشته و گاهاً با صراحت از آن پیشی گرفته است. در این یادداشت نگاهی اجمالی داشتهام به زندگی، به بهار، به شعر و به بهار در شعر شاعران.
اواخر زمستان است و زندگی، کم رمق (شاید کم رمقتر از همیشهاش حتی) دارد به استقبال بهار میرود.
بهاری که به قول مولوی «خندان و خرامان دارد از لامکان میآید» و مولوی سراغ یار از او میگیرد و گوش به پاسخ بهار مینشیند! که بهار جان، تو که انقدر به یار ما شباهت داری این همه دلبری و افسونگری و رنگ و لعاب را از یار ما وام داری! یا از او خریدهای؟! کاش میشد از مولوی بزرگ پرسید که به پاسخش رسیده، یا هنوز نه؟!
البته این آرزوی من بود و آرزو هم که بر جوانان عیب نیست، البته فقط آرزو هان! نه آرزوها!
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی/ چندی به یار مانی، از یار ما چه دیدی؟
خندان و تازه رویی، سرسبز و مست بویی/ همرنگ یار مایی، یا رنگ از او خریدی؟
یا آنجا که استاد سخن، سعدی بزرگ که میگوید:
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار/ خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار/ که نه وقت است که در خانه بخفتی بی کار
به شخصه دوست داشتم که به سعدی بگویم من به قربان تمام سخنوری و نصیحت کردنهای نقضت، درست که شب و روز بیکار در خانه صبح را به شب و شب را به صبح گره میزنیم، اما به نظر حضرت عالی اگر ما قول دهیم بهار را در خانه نخوابیم و دنبال کار باشیم، پس فردای بهار کاری چیزی عایدمان میشود که پول پسته و آجیل شب عید سال آینده را در بیاوریم و بنشینیم کنار هفت سین کم رنگمان و از گل و بلبل و حال خوش دم بزنیم؟!
آن جاست که حافظ صدایم میزند و میگوید:
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی/ از این بار ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی/ به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
میگویم عین همیشه دمت گرم که تیر خلاصی. این بار هم دل میسپُرم به حالم و فالت کنار هفت سینِ بی جانِ هر ساله و همیشهام. و امید میبندم که نسیم نوروزی به مددم بیاید و چراغ امید دلم را روشن کند، (اهالی امید که نتوانستند) و غبار غم از دامنم بپراکند و به گلزارش ببردم و در کنار گلعذاری غزل گفتنام سرریز شود.
اما جانم به قربانت، خودت بودی و هم عصرم، غزلت خشک نمیشد این روزها؟!
آنچنان که معاصرم سایه شعر، ابتهاج بزرگ میگوید:
بهار آمد گل و نسرین نیاورد/ نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست/ چرا گل با پرستو همسفر نیست؟
چه افتاد این گلستان را چه افتاد/ که آیین بهاران رفتش از یاد؟
چرا خون میچکد از شاخه گل؟/ چه پیش آمد کجا شد بانگ بلبل؟
به قلم : تیام رازانی
انتهای پیام