به گزارش ایکنا، فارس نوشت: برای گرفتن گزارش از مجموعه خیرین نیکوکار به مسجد یکی از محلههای تهران رفته بودم. کمی زودتر از وعده ملاقات رسیدم. بارگاه ۵ شهید گمنام در محوطه ورودی مسجد با نورپردازی سبزرنگ و محوطهسازی، فضا را روحانی کرده بود. سکوت و خلوتی در اطراف مسجد و مقبره پرسه میزد. کنار مقبره شهدای گمنام ایستادهام که خانمی سراسیمه درحالیکه با چادر مشکی رویش را پوشانده بود بستهای را داخل مشمع پلاستیکی روی سنگقبر شهدای گمنام گذاشت درحالیکه زیر لب انگار فاتحهای میخواند.
بستهای که میتوانست بمب باشد
بدون اینکه اطرافش را نگاه کند. از محدود قبرها دور میشد و هرآن بهسرعت قدمهایش اضافه میکرد تا از محوطه مسجد فاصله بگیرد. در یکلحظه سر خط اخبار و وقوع عملیاتهای انتحاری و بمبگذاریها در ذهنم مرور شد. بیآنکه بدانم چه هدفی دارم به دنبال خانم دویدم و تنها جملهای که به زبانم آمد این بود: «خانم بستهتان را جا گذاشتید!» خانم همانطور که بهسرعت قدمهایش اضافه میکرد فقط یک جمله گفت: «خودم گذاشتم.»
نیازمند واقعی خودش میآید
چند لحظه بعد جلویش ایستاده بودم: «چرا؟» همانطور که چادر را روی سرش جابهجا میکرد با تعجب توضیح داد: «چه اشکالی داره؟ من مطمئنم هر چه که روی سنگقبر شهدای گمنام گذاشته شود به دست نیازمند واقعی میرسد. این را خودم تجربه کردم.» هنوز گنگ بودم و تماشایش میکردم.
میروم تا همسایهها من را نبینند
از راهی که رفته بودیم برمیگردیم؛ حالا هر دو کنار مقبره شهدای گمنام نشستهایم از زندگیاش میگوید، بستهای را که چند دقیقه پیش روی سنگقبر گذاشته را کمکم باز میکند: «۵ فرزند قد و نیم قد دارم بچهها از صبح در خانه تنها بودند بهسرعت میرفتم که زودتر به آنها برسم. هرچند یکی از دلایل بهسرعت ترک کردن این مکان، آن بود که همسایهای و یا آشنایی من را اینجا نبیند. همانطور که از خودش و مشکلاتی که با آن دستوپنجه نرم میکند میگوید، بسته گذاشتهشده روی سنگقبر شهدا را باز میکند و یکییکی اجناس داخل آن را روی سنگ میگذارد: «همینجا در کوچه پشت مسجد زندگی میکنم. اینجا همه ما را میشناسند همسرم خدمتکار (بابا) مدرسه است. باوجوداینکه در کنار مسجد مرکز خیریه نیکوکاران است و دست خانوادههای بیبضاعت را میگیرند؛ اما هیچوقت به این مرکز مراجعه نکردم راستش همسرم راضی نیست. در این محله همسایهها خانواده ما را میشناسند.»
بخشندهای که همه دارائیاش را تقسیم میکند
ظرف شیشهای که داخلش رب گوجهفرنگی خانگی است را از داخل بسته درمیآورد: «از این شیشه رب، سه تا بود.» بسته دیگر لوبیا قرمز است مقدار آن حدود یک کیلو است و یک بسته لواشک خانگی هم داخل بسته هست. «از همه اینها که روی سنگ گذاشتهام سه تا بوده است. حقیقت این است که خودم هم نیازمندم. خانمی که هرماه این بستهها را به دست من میرساند سفارش کرده که یک بسته را خودم بردارم و دو بسته دیگر را به دست نیازمندان دیگری برسانم. یکی را خودم برمیدارم. دومین بسته را به یکی از اقوامم میدهم و بسته سوم را روی سنگقبر شهدای گمنام محله میگذارم میدانم و مطمئنم که به دست نیازمند واقعی میرسد.»
در گمنامی صاحب نامند
خانم همانطور که بستههای مواد غذایی را یکییکی داخل کیسه پلاستیکی میگذارد میگوید: «هرماه داخل بستهها همین اقلام یا شبیه به همینها است باکمی دقت متوجه میشوید آن خانمی که این بستهها را به من میدهد خودش هم وضعیت مالی مطلوبی ندارد انگار هر آنچه که در منزل دارد را تقسیم میکند؛ هرچند بخشش او بسیار برکت دارد، برای زندگی من که اینطور بوده است.» از او میپرسم چرا این بسته سوم را هم به موسسه نیکوکاری نمیدهید؟ یا چرا نفر سوم نیازمند را پیدا نمیکنید؟ دقایقی سکوت میکند چادرش را جلوتر میآورد و میگوید: «اینجا، همین قبر شهدای گمنام را میگویم بارها من و خانوادهام را از گرسنگی نجات داده است. درست ۲ سال گذشته بود اواخر ماه و حقوق همسرم تمامشده بود هیچچیزی در خانه نداشتم که برای ۵ فرزندم شام درست کنم. ناامید شده بودم به مسجد آمدم چند بار تلاش کردم تا به موسسه خیریه کنار مسجد بروم و تقاضای کمک کنم؛ اما هر چه با خودم کلنجار رفتم دلم راضی نشد به موسسه بروم میدانستم همسرم راضی نیست و باید آبروداری میکردم. ناامید از همهجا آمدم سر مزار شهدای گمنام قلبم شکسته بود که چرا نتوانستهام همان حقوق اندک همسرم را مدیریت کنم و بچهها امشب باید سر گرسنه بر زمین بگذارند. همینکه نشستم چشمم به بسته روی سنگقبر افتاد. یک بسته ماکارونی بود آن را زیر چادرم گذاشتم. ماکارونی ۹۰۰ گرمی برای من معجزه بود وقتی ماکارونی روی اجاقگاز دم میکشید حس میکردم این عطر و بوی مهربانی خداست که بهواسطه شهدای گمنام سر سفره ما آمده است. چندین بار دیگر همینجا روی همین سنگ قبور این اتفاق برای من افتاده است. هیچوقت ازاینجا دستخالی برنگشتهام. من هم یک بسته از کمکهای اهدایی را اینجا میگذارم چون مطمئنم به دست نیازمند واقعی و با آبرو میرسد.
بسته اهدایی که بازهم بین سه نفر تقسیم شد
خانم همه قصهاش را میگوید و میرود و من میمانم و بستهای که هنوز روی قبر شهدا است کنج محوطه مسجد ایستادهام و هنوز در انتظار ملاقات با مدیر موسسه خیریه. تنگ غروب است و صدای مؤذن مسجد، همه فضا را پرکرده است پیرمردی آرامآرام به سمت مقبره میآید درحالیکه پشتخمیدهاش را بهزحمت راست نگهداشته است. روی اولین پله مینشیند فاتحهای میخواند چشمش به بسته روی قبور میافتد. بسته را به سمت خود میکشد آن را باز میکند برق خوشحالی و رضایت را میتوان در چشمان پیرمرد دید. فقط بسته لوبیا را برمیدارد و بقیه را سر جایش میگذارد.
هنوز چندثانیهای نگذشته که دختر و پسر کوچکی به دنبال مادرشان میدوند به قبر شهدا میرسند و بچههایی که ظاهرشان نشان میدهد خیلی در شرایط مناسب رفاهی نیستند. از سر کنجکاوی بسته را زیر و رو میکنند لواشک را برمیدارند از شادی در پوست خودشان نمیگنجند گوشهای از لواشک را داخل دهانشان را میگذارند. ترشی لواشک ، شیرینی به کام آنها میدهد که میتوان آن را احساس کرد.
انتهای پیام