عشق را تكیه میزنم و رویا را از مردمكانم میتكانم. مژههایم باد را خراش میدهند و شانههایم باران را سد میشوند. مزرعهای میشوم بازیگرفته باد و باران، زیبا میشوم و به آسمان پیوند میخورم.
ناگاه ؛ ثانیهها به ثنای ثریاگونهای چنگ مینوازند. سرود زهره سروشی آسمانی میشود، افسوس اما كه مسیحای دلم را یارای معراجی دوباره نیست:
"در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را"
بنفشهها را سلام میكنم و آفتابگردانهایی را كه هنوز به اشتیاق دیدنت سربرگردانیده ماندهاند، پاسخ میشنوم.
زنبقهای سپید انتظار لبخندم میزنند و آوازهایی كه قرین قربت نوای نیامده نایی خاموش است، با ترنم زهره و لبخند مسیح (ع) درمیآمیزند.
فنجان شبم كه از بارش آفتاب لبریز میشود، جرعهای انتظار مینوشم.