عشق را هم میتوان وقف کرد؛ وقفی زاینده و نامیرا. وقتی پدربزرگ از روی صدق و صفا خانه و دارایی خود را وقف ایتام میکند و وقفش را محدود به اموال نمیکند و عشق و نگاه تربیتی خاص خود را برای تربیت ایتام نیز ضمیمه آن میکند، نتیجه میشود خانهای پر از عشق که در آن پدر و مادر معنوی به جای والدین ژنتیکی، سالهای سال بچههایی خوب و انسانهایی شریف تربیت میکنند.
داستان این خانه از سال 1326 آغاز شد. وقتی مرحوم محمدعلی مظفری جواهری، مترجم و مؤلف کتابهای درسی، با دقتی درخور توجه وقفنامهای نوشت و خانه و اموالش را برای نگهداری از ایتام وقف کرد و این خانه شد قدیمیترین و البته اولین دارالایتام تهران. اصلاً عجیب نیست که جایجای این خانه پر از شعر است، چراکه واقف آن فردی شعردوست و ادیب بود. اکنون بعد از 73 سال پرویز مظفریه، نوه دختری مرحوم مظفری، به همراه همسرش در تداوم انسانیترین مسئولیت خود در حال اداره موقوفه خانوادگی و نگهداری از ایتام هستند.
اینجا «خانه نوباوگان محمدعلی مظفری» است. وارد خانه که میشوی اولین اتاق، اتاق مامان و باباست. اتاق عمو و دایی هم هست و اولین چیزی که در اتاق مامان و بابا نظرت را جلب میکند این شعر است: «مال ایتام است امانت پیش من/ زانک پندارند ما را مؤتمن».
کنار آدمهای خوب حال آدم خوب میشود. وقتی از هیاهوی تهران بزرگ به خانهای قدیمی و اصیل پناه میبری و مادر و پدری را میبینی که سرحال و سرزنده، 17 پسر خود را در یک خانه و شش پسر دیگر خود را در خانه دیگری با عشق و احترام و عزت بزرگ و تربیت میکنند حظ میکنید.
پرویز مظفریه و همسرش سالهاست که موقوفات خانوادگی خود را که وقف ایتام شده است اداره میکنند. صمیمانه پذیرایت میشوند و برایت تعریف میکنند که چطور شد صاحب این همه پسر شدند. زن و شوهر هستند، اما همدیگر را به زبان و عادت بچههایشان مادر و پدر صدا میکنند.
از پرویز مظفریه سؤال میکنم چطور شد مسئولیت نگهداری کودکان بیسرپرست را برعهده گرفتید؟ میگوید: من و همسرم به همراه دو دخترم در سوئیس زندگی میکردیم. دو دخترم چشم پزشک هستند. البته یکی به آمریکا رفته است و در آنجا زندگی میکند و دو نوه دارم. زندگی خوب و راحتی هم داشتیم، اما وقتی برادرم فوت کرد و به ما اطلاع دادند که شرایط اداره این خانه مناسب نیست و متولی ندارد، همسرم به من گفت این وظیفهای است که خدا به ما محول کرده است. برویم و از بچههای یتیم مراقبت کنیم.
براساس وقفنامه 10 درصد درآمد موقوفات متعلق به متولی است ولی خانم (همسرشان) گفتهاند هرکس دست به پول یتیم بزند دستش بشکند. به پهنای صورت لبخند میزند و میگوید: من هم دوست ندارم دستم بشکند. به همین دلیل همان 10 درصدی را که طبق وقفنامه متعلق به متولی است برنمیدارم. مدل ما با مراکز دیگر متفاوت است. اینجا خانه پدربزرگ است که وقف کرد. من در همین خانه به دنیا آمدهام و همه در کنار دایی و سایر اعضای خانواده در خانه پدربزرگ محمد علی مظفری جواهری جمع بودیم و زندگی میکردیم.
اینجا را با بدهیهای متعدد تحویل گرفتیم. این خانه نوسازی شد و تغییرات بزرگی را انجام دادیم و همه وسایل را بازسازی کردیم و به لطف پروردگار توانستیم محیط گرم خانوادگی برای بچهها درست کنیم. 27 بچه داریم که چند تا از بچهها در حال مستقل شدن هستند. پدربزرگ دستور دادند بچهها را هفت ساله تحویل بگیریم و 18 ساله تحویل اجتماع بدهیم. وقتی بچهها 18 ساله میشوند برای آنها خانه، لوازم زندگی و شغل تهیه و در زمان تحصیل آنها حمایت میکنیم تا زندگی مستقل خود را آغاز کنند.
پدربزرگ همه ثروت خود را در 72 سالگی وقف فرزندان یتیم کرد. این خانه را به ایتام داد. یک مدرسه و مسجد را در خیابان مولوی وقف فرزندان یتیم کرد. همچنین یک مجموعه ساختمان را در ناصرخسرو وقف این خانه کرد تا هزینه بچهها از درآمد این املاک و مغازهها تأمین شود.
بعد از فوت پدربزرگ، دایی بنده، ناصر مظفریه، عهدهدار این سمت شدند. در زمان ایشان زمینی در اول خیابان شریعتی وقف این پرورشگاه شد. بعد از فوت دایی، مادر من بانو شوکت مظفریه و بعد از ایشان برادرم منصور مظفریه که در حوزه جواهر و ساعت کار میکردند متولی شدند و این خانه بازسازی شد. 13 آپارتمان نیز در زمین خیابان شریعتی ساخته و وقف اینجا شد که پول هنگفتی را برای این موقوفه به ارمغان آورد. از آنجا که قدیمیترین پرورشگاه تهران هستیم، از شخصیتهای سیاسی تراز اول کشور تا پیرزنی که برای بچهها سبزی خوردن میآورد جزو خیرین ما هستند.
تنبیه فیزیکی بچهها را اینجا ممنوع کردهایم. هر کس در این خانه کوچکترین برخورد فیزیکی با فرزندان داشته باشد استعفا بدهد و برود و با جزئیترین برخورد فیزیکی با بچهها مقابله میکنم. برای بچهها مددکار و مربی داریم که بر نحوه رفتار آنها نظارت میکنند.
خانم مظفریه تعریف میکند که فردی به اینجا آمده بود و به سبب تحصیلاتی که داشت میخواست در مسائل درسی به بچهها کمک کند. از من سؤال کرد شما که اینجا میآیید از خدا چه میخواهید؟ گفتم از خدا چیزی نمیخواهیم. خدا چیز بزرگی به ما داده است و ما برای این نعمت شاکریم، زیرا چه چیزی باارزشتر از اینکه خدا به ما اجازه داده است که به فرزندان خاص او خدمت کنیم. از روزی که متولد میشویم در حال رشد هستیم. هر زمانی که در حال رشد کردن هستیم خداوند نعمتهایش را در وجود ما سرشار میکند، عقل و هوش ما رشد میکند، بدنمان بزرگ میشود و میتوانیم بیندیشیم. همه اینها جای شکر دارد، اما در قبال این نعمتها چه چیزی به خدا دادهایم؟ چه خدمتی به خدا کردهایم؟
بزرگی از خدا پرسید خدایا چطور تو را ببینم؟ پاسخ شنید که من را در دلهای شکسته ببین. خدا در دل شکسته این بچههای کوچک است که مادری ندارند که محکم آنها را بغل کند. بچهها در خانوادهها هر روز بارها به آغوش مادر، پدر، خاله، دایی، عمه و عمو و... میروند و هر کسی از راه میرسد قربانصدقه بچهها میرود و بچهها غرق محبت هستند. این بچهها هم نیاز به محبت دارند و وجودشان پر از نیاز به محبت و آغوش گرم است و بیش از هر چیزی کمبود محبت را احساس میکنند.
صحبتهای خانم مظفریه که به اینجا رسید، شروع کرد به خواندن شعری از مولانا: «از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم/ از رشک و غیرت است که در چادری شدیم/ روزی که افکنیم ز جان چادر بدن/ بینی که رشک و حسرت ماهیم و فرقدیم/ رو را بشو و پاک شو از بهر دید ما/ ور نی تو دور باش که ما شاهد خودیم» و گفت: انسان باید درونش را درست کند.
میپرسم آیا برای بچههایتان هم شعر میخوانید؟ مادر جواب میدهد: بله ما شعرهای زیادی به بچهها یاد دادهایم. جایجای خانه پر از شعر است. همیشه حس میکنم که اینها بچههای من هستند و حتی از بچههایم عزیزترند. من و همسرم به دلیل معالجه همسرم خارج از کشور بودیم. وقتی معالجه تمام شد، مهندس گفت برویم آمریکا نزد دختر دیگرمان و نوههایمان را ببینیم. به ایشان گفتم نوهها هم پدر دارند و هم مادر و به ما نیاز چندانی ندارند، اما بچههای ما در تهران منتظر هستند و ما به تهران بازگشتیم. البته دخترم گلایه میکرد که چرا نیامدید. گفتم با تلفن میتوانم با تو صحبت کنم و بچههایت را میبینم، اما کاری که اینجا انجام میدهم تفاوت دارد. این بچهها به حضور ما نیاز دارند تا مراقب لباس و غذایشان باشیم.
گفتوگوی ما میرسد به اینجا که چرا بر سردر این خانه نوشته شده است: «خانه نوباوگان محمدعلی مظفری»؟ مادر توضیح میدهد: اوایل به ما گفتند که بر سردر این مکان پرورشگاه نوشته نشود و ما قبول کردیم.
اوایل بچههای بزرگ ما که به مدرسه میرفتند از مدرسه دیر به خانه میآمدند. از آنها پرسیدم که چرا دیر میکنید؟ یکی به من گفت: ما پشت خانه میایستیم تا همه بچهها بروند و کسی نبیند که به اینجا میآییم. در مدرسه به ما میگویند «پ پ»(پسرهای پرورشگاهی). بسیار منقلب شدم. به بچهها گفتم طبیعی است که به دلیل سیل، زلزله، تصادف و حوادث دیگر تعدادی از بچهها یتیم شوند. بچهها هیچ تقصیری ندارند. پدرها و مادرهای شما هم آدمهای بسیار خوبی بودند. حالا به هر دلیلی نتوانستهاند پیش شما باشند. برایشان این شعر را خواندم: ای خدایی که چو حاجات به تو برگیرند/ هر مرادی که بودشان همه در برگیرند/ جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند/ جان باقی خوش شاد معطر گیرند/ گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک/ پدر و مادر روحانی دیگر گیرند(مولانا). گفتم خداوند آنقدر مهربان است که پدر و مادر معنوی برای نگهداری شما تعیین کرده است. ما پدر و مادر ژنتیکی شما نیستیم، اما پدر و مادر معنوی شما محسوب میشویم. به همین دلیل موظفیم شما را به مدرسه خوبی بفرستیم، لباس مناسب، وسایل تحصیل و ورزش و... را برای شما فراهم کنیم، شما را به تعطیلات ببریم، مراقب سلامتی شما باشیم و برای آینده شما فکر کنیم. همه مسائل شما به ما ربط دارد و به چشم خودتان میبینید که وظیفه پدر و مادری را برای شما انجام میدهیم و پدر و مادر معنوی شما هستیم. از آنها پرسیدم حالا ما پدر و مادر شما هستیم یا خیر؟ بچه گفتند هستید. سپس به آنها گفتم همیشه میتوانید بگویید که پدر و مادر دارید.
تولد یکی از بچهها بود. به مدرسه زنگ زدیم و بچههایی را که به پسرهای ما گفته بودند «پ پ» با پدرها و مادرهایشان دعوت کردیم تا به اینجا بیایند. با والدین این بچهها حرف زدیم. به مادرهای این بچهها گفتم که از کوچکی به بچههایتان یاد بدهید که اگر بچهای یتیم بود به او «پ پ» نگویند. مادرها و پدرها باید به بچههایشان این موارد را یاد بدهند. هیچ کس مطمئن نیست بچه خودش یتیم نشود. هیچ کس از لحظه بعد خبر ندارد. پس باید کاری کنیم که بچههایمان آگاه شوند. وقتی بچههای مدرسه اینجا آمدند میگفتند وای چه میز غذایی، چه غذاهایی، چه خانه زیبایی. من به بچههایم گفتم به همکلاسیهایشان بگویند دو آشپز داریم، به سفر کیش رفتهایم، همه جا برای تفریح میرویم و در خانه ما باشگاه و... است. اینطور شد که بچههایی که قبلاً به پسرهای ما میگفتند «پ پ» کمکم با بچههای ما دوست شدند.
مخالفم که بچهها پرورشگاهی بودن خود را پنهان کنند. به افرادی هم که میگفتند بر سر در این خانه چیزی ننویسید تا معلوم نشود که محل زندگی ایتام است گفتم که شما کوهی را بر دوش این بچهها میگذارید. شما میگویید از بچگی یتیم بودن را پنهان کنند تا کسی نفهمد. این بچه بزرگ میشود و این مسئله را نقطه ضعف خودش میداند و اگر کسی بخواهد با او دشمنی کند، از آن سوء استفاده میکند.
در نتیجه بچه خودش را مقصر یتیم شدنش میداند و حس میکند که جنایتی را مرتکب شده است. بچه تقصیری ندارد. اجازه دهید بچه از بچگی به همه بگوید که در کجا بزرگ شده است و دوستانش را به محل زندگی خودش بیاورد تا سایر بچهها ببینند که کم و کسری ندارد. بعد دیگر کسی نمیتواند از این مسئله برای ناراحت کردن و آسیب زدن به بچهها سوء استفاده کند، اما اگر از بچگی این مورد را نگوید و مدام پنهان کند، در طول زندگیاش نگران خواهد بود که مبادا یتیم بودنش فاش شود. همین نگاه و تفکر باعث شد که ما تابلوی سردر این خانه را برنداریم.
بچههای ما هیچ ناراحتی ندارند و احساس نمیکنند که از کسی کم دارند. حالا هم پدر و مادر معنوی بودن بین بچهها جا افتاده است و همه بچهها کاملاً قبول کردهاند و به آنها یاد دادهایم که به ما بگویند مادر و پدر. بچهها مدام میگویند مادر کجاست؟ پدر کجاست؟ اگر مسئلهای پیش بیاید، مثل همه بچهها میگویند به مادرم یا پدرم میگویم.
گرم گفتوگو هستیم که مددکار وارد میشود و خانم و آقای مظفریه را به زبان بچهها پدر و مادر صدا میکند و توضیح میدهد که مشکل گرفتن کارت بانکی یکی از بچهها را چطور حل کرده است.
بعد از رفتن مددکار، پدر خانواده توضیح میدهد که در اتاق ما همیشه باز است و هرکدام از بچهها هر وقت که بخواهند وارد اتاق میشوند، حتی وقتی در مورد خرید و فروش و اجاره و... جلسه داریم این در باز است، چراکه کار فرزندان در اولویت است.
اینجا مثل جاهای دیگر نیست. یکسری اعتقادات خاص داریم که با نگاه جامعه همخوانی ندارد. اعتقاد ما این است که این بچهها بچههای خاص خدا و حضرت علی(ع) هستند. غذا و پوشاکشان باید خاص باشد و هیچ کس حق ندارد دست روی سر این بچهها بکشد. اینها باید بر سر بزرگان دست بکشند تا از عقوبت آنها کم کنند. این بچهها آقازاده، شاهزاده و بزرگزاده هستند. هیچ کس مثل این بچهها نیست و قدرتی را که این بچهها دارند هیچ کس ندارد.
پدربزرگ من همین نگاه را داشت. 30 تا بچه داشت و بچههایی که همسن من بودند با من در یک مدرسه و کلاس درس میخواندند. آن زمان در دبستان طوسی درس میخواندیم. پدربزرگ تأکید کردند که این بچهها باید بهترینها را داشته باشند. این خانه و این نوع تربیت بر پایه افکار پدربزرگ برپاست و مادر(خانم مظفریه) هم افکار جدیدی برای تربیت بچهها دارد که ما آنها را اجرا میکنیم. تنبیه نداریم. مادر میگوید عشق بدهید همه چیز درست میشود.
از سرنوشت اولین بچههایی که در این خانه زندگی کردند میپرسم. عکسی را نشان میدهند که در آن مرحوم مظفری در کنار تعداد زیادی کودک با لباسهای فرم مرتب نشسته است. پدر میگوید: احمد اولین بچهای است که به این خانه آمد و همکلاسی من بود. در کانادا زندگی میکند و چند وقت پیش برای دیدن من به ایران آمد. اکنون 85 سال دارد و دخترش استاد دانشگاه است و خودش خلبان بود.
مادر صحبت را ادامه میدهد و میگوید: همیشه و دائم همه ما گرفتار شیطان هستیم. مولانا میفرماید: «لعنت این باشد که کژبینش کند / حاسد و خود بین و پر کینش کند» به بچهها یاد میدهیم که اگر میخواهید کار بدی انجام دهید، بدانید که در وجود شما شیطان هست. شیطان را از وجودتان بیرون کنید و آن کار بد را انجام ندهید. همیشه با بچهها در مورد عشق صحبت میکنم؛ روزی نیست که راجع به عشق با آنها حرف نزنم.
پدر اتفاقی را که چند روز پیش رخ داد تعریف میکند و میگوید: یکی از بچههای هفت ساله من عصبانی شد و پردهها را کشید و پاره کرد و حرفهای نامناسبی زد. به مربیان گفتم که به آن پسر بگویید پدر از قضیه خبر ندارد، ولی او را پیش من بیاورید. وقتی آمد میترسید. به او گفتم چطوری؟ حالت خوب است؟ کمی با او حرفهای معمول زدم. وقتی حالش بهتر شد، به او گفتم پسرم تو میدانی پدر شما را چقدر دوست دارد؟ گفت بله. گفتم میدانی مادر چقدر تو را دوست دارد؟ گفت بله. گفتم من یک ناراحتی بزرگ دارم و نمیدانم چطور این مسئله را حل کنم. تو پسر منی. گفتم با تو مشورت کنم. شاید بتوانی به پدر کمک کنی. به پدر کمک میکنی؟ گفت: بله. گفتم من یک پسر دارم که کمی عصبانی شده و پردهها را کشیده و پاره کرده و حرفهای رکیک زده است. نمیتوانم قبول کنم که این حرفهای بد را پسر من زده شده باشد. دارم با تو مشورت میکنم حالا چه کار کنم؟ پسرم فکر کرد و گفت به نظرم باید با آن پسر حرف بزنی. گفتم: من نمیدانم چطور با آن پسر حرف بزنم. تو میتوانی با آن پسر صحبت کنی و به من بگویی که چه گفت؟ من از شما خواهش میکنم تا فردا لطف کن با این بچه حرف بزن و به من بگو چه گفت. فردای آن روز پیش من آمد و گفت با آن بچه صحبت کردهام و گفته است که دیگر این اتفاق پیش نمیآید و این آخرین بار بود.
به او گفتم میتوانی تضمین کنی که این بچه دیگر این کار را نمیکند؟ گفت: بله. گفتم پس لطفاً نامهای تهیه کن و از آن پسر بخواه آن را امضا کند و خودت هم ضامن شو و آن نامه را امضا کن. پسرم نامهای نوشت و دو تا امضا کرد و به ما داد. نکته جالب این بود که وقتی به او گفتیم این بچه بداخلاقی کرده است، گفت با او حرف بزنید. در واقع حرف زدن را راهکار آن قضیه میدانست.
مادر حرفهای پدر را تکمیل میکند و عکس پسرشان را نشانم میدهد و با لحنی پر از شوق میگوید ببین پسرم چقدر خوشگل است. همه بچههای من خوشگل هستند. چنان عمیق و از ته دل میگوید همه بچههای من خوشگل هستند که میتوان عمق محبتش به بچهها را از عمق کلامش درک کرد. همین احساس عمیق است که از اینجا یک خانه پر از عشق ساخته است.
مادر ادامه میدهد: وقتی مسافرت هستیم و اتفاقی میافتد که بچهها میگویند پدر و مادر بیایند به آنها میگویم یا وقتی مسئلهای پیش میآید منتظر میشوند تا پیش ما بیایند و آن را مطرح کنند. خیلی خوب است که مثل همه بچهها احساس میکنند پدر و مادر دارند و باید مشکلاتشان را با پدر و مادرشان در میان بگذارند.
حرفهایمان که به اینجا میرسد اجازه میخواهیم تا در خانه عشق قدمی بزنیم. در یک طبقه این خانه پسرهای هشت تا 13 سال و در طبقه بعدی پسرهای بزرگتر زندگی میکنند.
مثل همه خانههای اصیل، عکس بزرگان خانواده بر طاقچه و دیوارها نقش بسته است. این خانه نمازخانه و محراب هم دارد و در گوشه نمازخانه به قول پدر جهیزیه یکی از پسرها که بزرگ شده و در حال مستقل شدن است قرار دارد. پدر میگوید که مادر برای پسرهایش جهیزیه تهیه میکند. پدر و مادر خانهای را با رهن کامل اجاره میکنند تا آنها اجاره ندهند و کمک میکنند کار پیدا کنند و وارد دانشگاه شوند و وقتی کم و کسری داشته باشند، نزد ما میآیند.
به پدر میگویم امیدوارم 120 ساله شوید، اما بعد از آن، اینجا و بچههایتان را میخواهید به چه کسی بسپارید؟ میگوید به خدا. من جز با خدا با کس دیگری سر و کار ندارم. به بچهها هم میگویم رزق و روزی شما را خدا میرساند. ما رزاق داریم.
از تربیت بچهها میپرسم. میگوید: همه آدمها، هم جنبه خوب دارند و هم جنبه بد؛ باید کاری کنیم که خوبی در وجود آدمها رشد کند و بر بدیهایشان غلبه کند. این کار اساسی ماست. باید با بدها حرف بزنیم و خوبی وجودشان را بیدار کنیم. راز پیروزی ما و راه رسیدن به تمدن بزرگمان این است که با درون انسانها صحبت کنیم. اگر محیطی دیدیم که مثلاً پوشش خانمها مناسب نبود، مردانگی در نگاه نکردن است. مردانگی این است که در شرایط خاص افراد بتوانند جلوی خودشان را بگیرند؛ من اینها را به پسرهایم یاد میدهم و بعد از ناهار هر روز با پسرهایم حرف میزنم.
از آنجا که بچهها به من احترام میگذارند تنها چیزی که از بچههایم خواهش کردهام این است که اگر من را دوست دارید و به پدر احترام میگذارید یک چیز از شما میخواهم و آن اینکه نماز بخوانید و بچهها گوش کردهاند و نماز میخوانند. تحمیل هیچ عقیده و دینی به بچهها ممکن نیست. اینکه بچه دست و چشمش پاک باشد، از خوبی و پاکی ما سرچشمه میگیرد و با کتک و زور و اجبار امکانپذیر نیست.
یک سؤال ذهن من را بسیار مشغول کرده است و آن اینکه بزرگترین مشکل بچههای بیسرپرست چیست؟ این سؤال را از فاطمه لطفی، مسئول فنی خیریه نوباوگان محمدعلی مظفری، که سابقهای طولانی در کار با بچههای بیسرپرست دارد، میپرسم که پاسخ میدهد نزدیک به 20 سال است با بچههایی که در مراکز نگهداری کودکان بیسرپرست زندگی میکنند کار میکنم. به نظر من کودکانی که در این مراکز زندگی میکنند، اما بدسرپرست هستند از کودکانی که والدین ندارند مشکلات بیشتری دارند.
بچهای که پدر و مادر ندارد یک کلام میگوید من پدر و مادر ندارم و هر بچهای براساس شخصیت و تیپ شخصیتی که دارد به نحوی با این مسئله کنار میآید، ولی بیشتر آسیبها مربوط به بچههایی است که خانواده دارند، ولی بدسرپرست هستند. بچههایی که به خوبی به یاد میآورند که مادر یا پدرشان آنها را رها کردهاند، مدام از خود میپرسند چرا من را رها کردند؟ چرا به سراغ من نمیآیند؟ چرا والدینم مواد مخدر مصرف میکنند؟ چرا کار خلاف انجام میدهند؟ یک پسر هفت ساله که روابط ناسالم مادر خود را دیده از پسری که کلاً مادر خود را ندیده آسیب بسیار بیشتری را متحمل میشود.
فشار بر روی بچههای بدسرپرست بیشتر است و بدتر از آن کودکانی داریم که فرزند خوانده میشوند، اما متأسفانه خانوادهها بعد از اینکه کودک را به سرپرستی گرفتند، پس از مدتی فرزندخواندگی را فسخ میکنند و بچه را به مراکز نگهداری بازمیگردانند. این یکی از اتفاقهای بدی است که با آن مواجه هستیم و بچه به مرکز نگهداری بازمیگردد، در حالی که تمام دنیای کودک به هم ریخته است و دوباره باید به زندگی سبک شبانهروزی عادت کند. البته هر کدام از بچهها به دلیل تفاوتهای فردیشان به نحو خاصی با مسائل کنار میآیند.
از مددکار خانه نوباوگان محمدعلی مظفری سؤال میکنم که دیدن چنین مشکلات بزرگی و کار کردن به عنوان مددکار در این مراکز دشوار نیست؟ پاسخ میدهد: اگر بخواهم بیتعارف باشم، این کار یک انتخاب است و دوست دارم به این سبک زندگی کنم. دو فرزند جوان دارم و از وقتی که کارم را شروع کردم بچهها و خانوادهام پابهپای من آمدهاند. با خدا اینطور قرار گذاشتهام که برای بچههای بیسرپرست وقت میگذارم و او هم مراقب بچههای من باشد.
گاهی خسته میشوم نه از کار، از اینکه کارها به خوبی پیش نمیرود و از گرههایی که در کارهای بچهها پیش میآید، به خصوص وقتی که خانوادههای بدسرپرست تلاش میکنند بچهها را به محیط ناامن خانه بازگردانند. میدانیم اگر کودک به خانه بازگردد، با کودکآزاری مواجه خواهد شد. کار سختی است. عشق بسیاری میخواهد، ولی این عشق جزو زندگی ماست. وقتی به مسئله بچههای پرورشگاهی میپردازید، زندگی آنها با زندگی شما ترکیب میشود و دیگر بخش جدایی از زندگی شما نیستند، بلکه خود زندگی شما میشوند و این یک زندگی است که ما انتخاب کردهایم.
خانه نوباوگان محمدعلی مظفری به همین خانه منحصر نیست و خانم و آقای مظفریه خانه دیگری را هم به نیت نگهداری از دختران خریداری و تجهیز کردهاند. البته به دلیل مشکلاتی که بروز کرده است در حال حاضر شش پسر هفت ـ هشت ساله در آنجا زندگی میکنند. به آن خانه بسیار زیبا هم میرویم. یکی از پسرها که سرماخورده در خانه است و دارند برایش آش درست میکنند. امکانات این خانه هم مثل خانه قبلی بسیار خوب است و بچهها در آنجا زندگی شادی دارند و همه این زیباییها به خاطر نیت پاک انسانی است که دهها سال پیش تصمیم گرفت ثروتی را که به سختی به دست آورده بود وقف ایتام کند و این ثروت نه تنها زائل نشده است، بلکه هر روز بر آن افزوده میشود.
گزارش از زهرا ایرجی
انتهای پیام